کوله بارم بردوش سفری میباید
سفری تا ته تنهایی محض
هرکجا لرزیدی
ازسفرترسیدی
فقط آهسته بگو
من خدارادارم…
کوله بارم بردوش سفری میباید
سفری تا ته تنهایی محض
هرکجا لرزیدی
ازسفرترسیدی
فقط آهسته بگو
من خدارادارم…
امشب بابا خواب نداشت...
چیزی در دلش بود، نگاه به آسمان داشت...
چهره اش با دیدن بچه ها، هر لحظه رنگ به رنگ می شد
امشب همه با بابا و بابا برای همه حرف داشت
انگار زمین هم به نبود بابا دلش تنگ می شد
مدتهاست که خاک می خوری گوشه طاقچه
گرد دوران را بریز، چه چیزها داری لای بغچه
دلخوشی دختر ایل همین شد...
سبز کردن خاطراتی که درونت
روی خود خاک دارد، عین باغچه
چهار سال و اندی از دیدار قبلی گذشت
این بار هم کاسه ام خالی بود یا دلم شکست!
چیزی که قوت قلبم میداد، آروم ساکم رو بست
غم های زمانه ام که بی حد باشد
یا آب و هوای دل من بد باشد
در تَق تَقِ این قطار حل خواهد شد
وقتی حرکت به سمت “مشهد” باشد !
چه ماهرانه به سبک کبوترانه بال زدی
حسرت پرواز را تو برام آغاز زدی
آمدی چند دوری جلوی چشمام با ناز زدی
عطش پرواز را تو برام آغاز زدی
سردم آمد اما هنوز ایستاده ام پای قطار
کی رد می شوی تا پایان یابد این انتظار
دفتر دلم پر شده از جمعه ها از خاطرات
کاش میشد دید خورده پای برگی از این دفترها
جوهر زیبای امضای انگشترت
یادم مانده همیشه آرام گشایم در
نکند مادر مانده باشد پشت در
چهره مظلومانه ات نقاشی شده روی دیوار
هر بار که غصه می گیرد مرا، گریه هایم رو می فرستم سمت در
11/11/66
امروز روز تولدمه (این رند بودنشو خیلی دوست دارم) اما..........................................
چه شد حافظ و آن شعرهای پر از امیدش
شاعران امروز رو ببین خسته، از همه بیشتر ز شعرش
چه شد آن سهراب و قایق معروفش
که مجانی می برد تو را پشت دریا و شهرش
خودت را بر زمین زده ای که این بار هم نمی شود
زنده باد انیشتن که خسته هر صدبار هم نمی شود
اینطوری خودت دلسرد و فکرت بیمار نمی شود؟
شروعی دوباره برایت دشوار نمی شود؟
باد پاییزی دوباره می خواهد خودی نشان بده، حسابی سروصدا راه انداخته، چندان از باد خوشم نمیاد،البته نه به اندازه بچه هایی که باد و بیشتر به خاطر اوج گیری بادبادکهاشون دوست دارند، فکر می کنم اگه حسی هم داشته باشم تو این هیاهوی خشک باد گم بشه، اما زوزه باد همیشه ناخودآگاه منو یاد کارتونهای دوران کودکیم می اندازه و شکل بادهایی که در کارتونها نشان داده می شد که می وزید و از بام خانه ها عبور می کرد در ذهنم تجسم پیدا می کنه و مادربزرگی که کنار شومینه آتش (شومینه چوبی دهکده) روی صندلی نشسته و شال می بافد و قصه می گوید، هنوزم صدای اون مادربزرگ تو گوشمه و تصویرش که موهای سفیدش رو از فرق جدا کرده، تو ذهنمه.
مردم دنیا وقتی ساعتش رو روی المپیکی دیگر کوک کرده است
مولا این را بدان که هنوزم بساط استقبالت رو جور نکرده است
انگار غبار غفلت، دل های پاک رو هم ربوده است
گر روزشمار آنها، چهار سال تا المپیکی دیگر است
روزشمار عاشقانت، هفت روز تا جمعه ای نزدیک تر است
آقاجان بیا......... جمعه ای دیگر است
خدایا شعر سکوتم امروز برفی تر است
شاید دوباره وقت باریدن است
شعر که نه، زبان دل که با تو هم خونه است
خونه ام در شهری برفی است
ساز و کارم با آدم های برفی است